Իրանցի ժամանակակից բանաստեղծների պոեզիայի ընթերցանության մրցույթ

  • Մեկնարկի տարեթիվ : Nov 11 2021
  • Ավարտի տարեթիվ : Dec 11 2021
 Իրանցի ժամանակակից բանաստեղծների պոեզիայի ընթերցանության մրցույթ

Նոյեմբերի 12-ից դեկտեմբերի 12-ը անցկացվող իրանական ժամանակակից գրականության մեկամսյա ծրագրի շրջանակներում Հայաստանում Իրանի Իսլամական Հանրապետության դեսպանատան մշակույթի կենտրոնը կանցկացնի իրանցի ժամանակակից բանաստեղծների պոեզիայի ընթերցանության առաջին մրցույթը: Մրցույթին մասնակցել ցանկացողները կարող են կարդալ հետևյալ բանաստեղծություններից որևէ մեկը և ձայնագրված ֆայլն ուղարկել Հայաստանում Իրանի մշակույթի կենտրոնի էլ. փոստի հասցեին՝ մինչև 2021թ. դեկտեմբերի 1-ը՝ rayzani@yahoo.com

 

 

نیما یوشیج

 

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب،
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من، استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در، کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب،
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.

 

 

احمد شاملو

 

کیفر

 

در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر

 

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه‌یی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان‌فروش سخت دندان‌گرد آغشته‌ست.

 

از اینان، چند کس در خلوت یک روز باران‌ریز بر راه رباخواری نشسته‌اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته‌اند
کسانی نیم‌شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می‌شکسته‌اند.

 

من اما هیچ‌کس را در شبی تاریک و توفانی
نکشته‌ام
من اما راه بر مرد رباخواری
نبسته‌ام
من اما نیمه‌های شب
ز بامی بر سر بامی نجسته‌ام.

 

 

در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

 

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می‌دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد.

 

من اما، در زنان چیزی نمی‌یابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دل کهسار رؤیاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف‌های بیابانی که می‌رویند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ریزند، با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، هم‌چو یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از تراز خاک سرد پست...

 

جرم این است!
جرم این است!

 

 

فروغ فرخزاد

 

 

همه ي هستي من آيه ي تاريکيست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

من در اين آيه ترا آه کشيدم ، آه

من در اين آيه تو را

به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد

يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

زندگي شايد

ريسماني است که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد

زندگي شايد طفلي است که از مدرسه بر مي گردد

 زندگي شايد آن لحظه مسدوديست

که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد

و در اين حسي است

که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي که به اندازه ي يک تنهاييست

دل من

که به اندازه ي يک عشق است

به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد

به زوال زيباي گل ها در گلدان

به نهالي که تو در باغچه ي خانه مان کاشته اي

و به آواز قناري ها

که به اندازه ي يک پنجره ميخوانند

آه...

سهم من اينست

سهم من اينست

سهم من ،

آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد

سهم من پايين رفتن از يک پله متروک است

و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد

دستهايت را دوست می دارم

دستهايم را در باغچه مي کارم

سبز خواهم شد ، ميدانم،ميدانم ، ميدانم

و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم

تخم خواهند گذاشت

من پري کوچک غمگيني را

ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد

و دلش را در يک ني لبک چوبين

مينوازد آرام ، آرام

پري کوچک غمگيني

که شب از يک بوسه ميميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد

 

مهدی اخوان ثالث


زمستان

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد استآی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

 

 

 

سهراب سپهری

 

 

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

***

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

همچنان خواهم راند

نه به آبیها دل خواهم بست

نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

***

پشت دریاها شهری ست

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است

بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می‌نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

***

خاک موسیقی احساس ترا می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

***

پشت دریاها شهری ست

قایقی باید ساخت

 

 

 

قیصر امین پور

 

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام

Մուտքագրել տեքստը և սեղմել Enter

Տառատեսակի չափի փոփոխություն:

Փոխել միջբառային հեռավորությունը:

Փոխել տողի բարձրությունը:

: